بالاخره خفاش را از لونه اش کشیدم بیرون! بعد از یکسال کجدار و مریز رفتار کردن و تظاهر او، بالاخره از پوستش بیرون امد و من هم ضربهام را زدم. خوشحالم.
می دانم که الان کمپین ضد من درست کرده اند، اما اصلا مهم نیست. الان باهم و مثلا با خوشی رفته اند بیرون ، مادرم دیشب می دانست اما بمن نگفت که شاید دلم را بسوزاند! اهمیتی ندارد! شاید کمی آتش درونشان آرام بگیرد. با این چیزها دل من نمیسوزد! مگر چند روز پیش که رفتند بابلسر جهت تفریح به من گفتند؟!!
از یک چیز مطمئنم و آن بی اهمیت بودن من برای آنهاست که البته زیاد هم مهم نیست. گناه من است که واقعا دوستشان داشتم. همه شان واگذار به خدا و وجدانشان. وجدان که ندارند اما خدا هست! من مانده ام و شوهری که مثل ساعت کوکی همش گرفتاری هایم را یادآوری می کند و درسی که حجمش هر روز بیشتر می شود و قلبی که دارد زیر فشار به سختی می تپد و سردرد بی امانی که امانم را می برد و اما.... عشق به فرزندانم که به من نیرو می دهد. روزهای سخت بزودی تمام می شوند. امیدوارم.
برچسب : نویسنده : delgap97 بازدید : 72